زندگی روستایی

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمان

شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان

سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بمان

  • بهروز خان
به سلامتیه کسی که نمی شناستت

اما نوشته هاتو می خونه


تا از درونت با خبر بشه

و زیرش کامنت می زاره

نه به خاطره اینکه خوشش اومده

واسه اینکه بهت بفهمونه که تنها نیستی!!
  • بهروز خان

دل کندن اگرحادثه ایی آسان بود

فرهادبه جای بیستون دل میکند

  • بهروز خان

ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ، قانون “ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ” ﺍﺳﺖ!ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ “ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ” ﺗﻨﮓ ﺷﻮﺩ...
ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ “ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ” ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ...
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ “ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ” ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ…
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﯼ “ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ” ﺑﺮﯾﺰﯼ...

  • بهروز خان

نگاهت را نمی خوانم، نه با مایی، نه بی مایی!
ز کارت حیرتی دارم، نه با جمعی نه تنهایی

گهی از خنده گلریزی، مگر ای غنچه گلزاری؟
گهی از گریه لبریزی، مگر ای ماه، دریایی؟

چه می کوشی به طنّازی، که بر ابرو گِره بندی
به هر حالت که بنشینی، میان جمع، زیبایی!

درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان؟! بهشت آرزوهایی

گهی با من هم آغوشی، گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری، در خاطرم چون نقش رویایی

لبت گر بی سخن باشد، نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدن ها، نه خاموشی، نه گویایی

گهی از دیده پنهانی، پریزادی، پریرویی
گهی در جان هویدایی، فرح بخشی، فریبایی

به رخ گیسو فرو ریزی که دل ها را برانگیزی
از این بازیگری بگذر، به هر صورت دلارایی

چرا زلف سیاهت را حجاب چهره می سازی؟
تو ماهی، در دل شب ها، نه پنهانی، که پیدایی!

زبانت را نمی دانم، نه بی شوقی، نه مشتاقی
نگاهت را نمی خوانم، نه با مایی، نه بی مایی!

  • بهروز خان

شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه….؟؟؟
خیلی سخته آدم کسی رو نداشته باشه…
دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه…
نتونه به هیچکی اعتماد کنه…
هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه نتونه,
آخرش برسه به یه بن بست …
تک و تنها با یه دلی که هی مجبورش می کنه اونو خالی کنه …
اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه آسمون رو می بینه
به اون هم نمی تونه بگه…
خیری از آسمون هم ندیده
مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده…؟!
بهش محل هم نداده
تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره …
خیلی سخته ادم خودش رو به تنهایی خوش کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله…
خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟!
خیلی سخته ادم احساس کنه خدا اونو از بنده هاش جدا کرده …
خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی داره به حرفات گوش می ده یا …
پرده ی گناهات اونقدر ضخیم شده که صدات به خدا نمی رسه…. ؟!

  • بهروز خان
کاش می شد به جای نوشتن این همه تلخ نویس ...
فقط یک نفس عمیــــــــق نوشت!
  • بهروز خان

دلم سوخت ب حال پسری
ک وقتی گفتم کفش هایم را خوب واکس بزن
گفت:
خاطرت جمع باشد!!!!
مثل سرنوشتم سیاهش میکنم!!!

  • بهروز خان
خوب میدانم که یک روز.....

یکی از همان روزهایی که خیلی هم دور است..!.

مجبورم ببوسم و بگذارم کنار......

تمام چیزهایی را که نداشتیم

دستهایت را،
  • بهروز خان

نه از خاکم نه از بادم
نه در بندم نه آزادم
نه آن لیلاترین مجنون
نه شیرینم نه فرهادم
فقط مثل تو غمگینم
فقط مثل تو دلتنگم
اگر آبی تر از آبم
اگر همزاد مهتابم
بدونِ تو چه بی رنگم
بدونِ تو چه بی تابم

دوستت دارم

  • بهروز خان